به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار، سردار "جعفر جهروتيزاده" از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس در کتاب خاطرات خود با عنوان «نبرد در الوک» چگونگي شهادت حاج محمدابراهيم همت را در ?? اسفند ?? در عمليات خيبر و در جزيره مجنون اين گونه توصيف کرده است:
يک سه راهي به نام سه راهي مرگ بود که هرکس ميرفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضي قرباني، فرمانده لشکر?? کربلا گفت: يکي دو نفر را بفرستند خبر بياورند تا ببينم اوضاع چه شکلي است. قرباني گفت: من هيچ کس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجي سري تکان داد و راه افتاد سمت جزيره. قبل از راه افتادن جملهاي گفت که هيچ وقت يادم نميرود: «مثل اينکه خدا ما را طلبيده».
بعد از رفتن حاجي من با يکنفر ديگر راه افتادم سمت جزيره و آمديم داخل خط. عراقيها هنوز به شدت بمباران ميکردند. رفتيم جايي که نيروها پدافند کرده بودند. وضعيت خيلي ناجور بود. مجروحان زيادي روي زمين افتاده بودند و يا زهرا ميگفتند و صداي نالهشان بلند بود. سعي کرديم تعدادي از مجروحان را به هر شکلي که بود بفرستيم عقب.
جنازه عراقيها و شهداي ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچهها از شدت تشنگي و فقر امکانات، قمقمهها را از همين آب گل آولد پي ميکردند و ميخوردند. حاج همت با ديدن اين صحنه حيلي ناراحت شد. قمقمه بچهها را جمع کرد و با پل شناور کمي رفت جلو و در جايي که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگيري به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران ميکرد. ما نميتوانستيم از اين خط جلوتر برويم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بيسيم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.
وقتي حاجي در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آنجا فکري به حال خط مقدم بکند در همان سه راهي مرگ به شهادت ميرسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب يکي دو ساعتي طول نکشيد که خط ساکت شد. همان خطي که حدود يک ماه لحظهاي درگيري در آن قطع نشده بود و اين سبب تعجب همه شد. ما منتظر مانديم. گفتيم شايد باز هم درگيري آغاز شود.
صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبري نشد. اطلاع نداشتيم که چه اتفاقي افتاده است. بيخبر از آن بوديم که در جزيره سري از بدن جدا شده و حاج همت بيسر به ديدار محبوب رفته و دستي قطع شده همان دستي که براي بسيجيان در خط آب آورد. جزيره با شهادت حاجي از تب و تاب افتاد. بالاخره زماني که اطمينان حاصل شد از حمله عراقيها خبري نيست، تصميم گرفتم به عقب برگردم.
در حالي که به عقب برمي گشتم در سه راهي چشمم به پيکر شهيدي افتاد که سر در بدن نداشت و يک دست او نيز از بدن قطع شده بود. از روي لباسهاي او متوجه شدم که پيکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ايشان برايم خيلي دردناک بود همان طور که به عقب ميآمدم خود را دلداري ميدادم که نه اين جنازه حاج همت نبود. وقتي به قرارگاه رسيدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجي ميگردند به ناچار و اگر چه خيلي سخت بود اما پذيرفتم که او شهيد شده است.
شب همان روز بدن پاک حاجي به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهي که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان ميکردم همه مطلع هستند اما وقتي به داخل قرارگاه رسيدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجي پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجي در اهواز به علت نداشتن هيچ نشانهاي مفقود شده است. من به همراه شهيد حاج عباديان و حاج آقا شيباني به اهواز رفتيم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.
چند روز قبل از شهادت حاج عباديان مسؤول تدارکات لشکر يک دست لباس به حاجي داده بود و ما از روي همان لباس توانستيم حاجي را شناسايي کنيم و پيکر مطر ايشان را به تهران بفرستيم. پس از فروکشکردن درگيريها به دو کوهه و از آنجا هم براي تشييع جنازه شهيد همت به تهران رفتيم. پس از تشييع در تهران جنازه شهيد همت را بردند به زادگاهش «شهرضا» و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا نيز قبري به يادبود او بنا کردند.»
مرجع : تا شهدا